بي بي تنهاي قصه..


يادش بخير..چه ماجراهاي جالبي داشت..قصه هاي مجيد رو ميگم..

يادمه تمام قسمتهاش رو دقيقه به دقيقه مي ديدم..

مجيد و بي بي..

ديشب كه تلويزيون دوباره بي بي رو نشون داد، ديدم كه چقدر پير شده..حتي مجيد روهم يادش نمي اومد..

مجيدي كه بزرگش كرده بود..همون پسر بچه ي شيطوني كه هروقت خراب كاري ميكرد ، يه جوري كمكش ميكرد و دلداريش ميداد..هموني كه هيچ وقت مجيد رو تنها نگذاشته بود، حتي وقتهايي كه از دستش خيلي عصباني مي شد..

ما چقدر زود بي بي رو فراموش كرديم..

اصلا ما آدمها ، عادت كرديم كه همه چي رو زود فراموش كنيم..حافظه ي كوتاه مدت ضعيفي داريم..

گفتم ضعيف..ياد مجيد افتادم كه جدول ضرب بلد نبود و بي بي كمكش كرد تا ياد بگيره..

ضعيف بودنش رو تو سرش نزد و كنارش ايستاد، بهش تسبيح داد تا ياد بگيره..

كاش منم يك بي بي داشتم..

تا وقتي مريض مي شدم بالا سرم قرآن بخونه..

تا وقتي ناراحت ميشدم، دلداريم بده..

كاشكي همه ي ما يك بي بي مهربون داشتيم..

اما آيا اون وقت همه خوشحال بودند ؟؟..

پ.ن. عكسهاي سال پيش دقيقا همين موقع رو ميديدم..اصلا شبيه خودم نيست !!

چقدر زشت شدم !!

2 پاسخ به “بي بي تنهاي قصه..

  1. علی کلائی

    کاش هممون یه بی بی داشتیم . گاهی آدم میخواد سر رو پای کسی بذاره و غم قرنهاش رو زار بزنه .
    این کاش هم از اون کاشهای دست نیافتنی (برای بعضی ) اما دوست داشتنی برای همه است .
    یا حق

  2. تا كه بوديم نبوديم كسي
    كشت ما را غم بي هم نفسي
    تا كه رفتيم همه يار شدند
    خفته ايم و همه بيدار شدند
    قدر آئينه بدانيم چو هست
    نه در آن وقت كه اقبال شكست
    صمدي

بیان دیدگاه